سلامزمان میگذره وهردفعه که میام اینجا بخودم میگم وای چقد گذشته وننوشتمهمسر بابت قلب پدرش رفت تهران ومن اون چند روز خونه خودمون موندم وشهرستان نرفتم نمیخواستم مادرم اینا قضیه سقط رو بفهمن بدتر ناراحت میشدن خصوصا که حالشون هم چندان خوب نیستالان نزدیک سه ماه از سقط میگذره وخبری نیست متاسفانه وزنم کمتر نمیشه اینم رو مخم هست حوصله رعایت کردن رژیم رو هم ندارمخسته ام بی حس ام برای سالگرد عقدمون همسر گردنبندی برام گرفت البته چن تکه طلا هم کنارش دادیم ولی خو طلاهای مادرش بودن وبرای روز زن هم یه چفت گوشواره ست گردنبند گرفت ولی خوشحال نیستمخداروشکر خونه زندگیمون براه هست همسر حقوق میگیره برام رقم قابل توجهی میریزه حسابم هرچی دوست دارم بخرم ولی شاد نیستمهمه ازم تعریف میکنن وجهه اجتماعی خوبی دارم ولی خوشحال نیستمهمه زندگیم شده فکر اینکه بچه ندارم ازاینکه دیگران رو میبینم بچه دارن از من کوچکترن یا تازه ازدواج کردن وبچه دارن اشکم درمیادیکی از همسایه هام کمترازیه ماه شده که بچه دارشده اعتراف میکنم حسودیم شد کلی برای بی اولادی خودم گریه کردمیکی دیگه از همسایه های قبلی بچه دومش دارهب دنیا میاد سال ازدواجشون با ما یکی بودهنمیدونم چه حکمتی هست که درکش نمیکنم چه زجری هست که خدا نصیبم کردهباپدرشوهرکه حرف میزنم بغض داره گاها اشکش درمیاد ازارزوی نوه داشتن میگه دلم براش میسوزه که هیچ نوه ای ندارهدلم برای خودم میسوزه که این حسرت بزرگ رو دلم موندهخدایا منو میبینی ؟ چرا کمکم نمیکنی خدا من مادر بدی نمیشم خودت میدونی که من همه وجودم رو برا بچه ها میدم خودت میدونی که همه ارزوی من بچه دارشدن هستخدایا حس میکنم از اشک ریختن من لذت میبری ازاینکه تحقیر میشم بچه ندارم ازاینکه لذتی اززندگیم نمیبرم چون بچه ندار qap man...
ما را در سایت qap man دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : qapmano بازدید : 90 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 13:19